آدم زمینی آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:, :: 23:29 :: نويسنده : آدم زمینی
نظرات شما عزیزان: کاروان بار سفر بست و از آن می ترسم که کنم گریه و سیلاب برد محمل را ...
بخوان من را
منم پروردگارت خالقت از ذره ای نا چیز صدایم كن مرا آموزگار قادر خود را قلم را، علم را، من هدیه ات كردم بخوان من را منم معشوق زیبایت منم نزدیك تر از تو، به تو اینك صدایم كن رها كن غیر من را، سوی من بازا منم پروردگار پاك بی همتا منم زیبا، كه زیبا بنده ام را دوست میدارم تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو می گوید : تو را در بیكران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم كرد بساط روزی خود را به من بسپار رها كن غصه یك لقمه نان و آب فردا را تو راه بندگی طی كن عزیزا، من خدایی خوب می دانم تو دعوت كن مرا بر خود به اشكی یا صدایی، میهمانم كن كه من چشمان اشك آلوده ات را دوست میدارم طلب كن خالق خود را بجو من را تو خواهی یافت كه عاشق میشوی بر من و عاشق می شوم بر تو كه وصل عاشق و معشوق هم آهسته می گویم ، خدایی عالمی دارد قسم بر عاشقان پاك باایمان قسم بر اسب های خسته در میدان تو را در بهترین اوقات آوردم قسم بر عصر روشن تكیه كن بر من قسم بر روز، هنگامی كه عالم را بگیرد نور قسم بر اختران روشن، اما دور رهایت من نخواهم كرد بخوان من را كه می گوید كه تو خواندن نمی دانی ؟ تو بگشا لب تو غیر از من، خدای دیگری داری ؟ رها كن غیر من را آشتی كن با خدای خود تو غیر از من چه می جویی ؟ تو با هر كس به جز با من، چه می گویی ؟ و تو بی من چه داری ؟ هیچ! … بگو با من چه كم داری عزیزم ، هیچ!!! هزاران كهكشان و كوه و دریا را و خورشید و گیاه و نور و هستی را برای جلوه خود آفریدم من ولی وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت می گفتم تویی زیباتر از خورشید زیبایم تویی والاترین مهمان دنیایم كه دنیا، چیزی چون تو را، كم داشت تو ای محبوب تر مهمان دنیایم نمی خوانی چرا من را ؟ ؟ ؟ مگر آیا كسی هم با خدایش قهر میگردد ؟ هزاران توبه ات را گرچه بشكستی ببینم، من تو را از درگهم راندم ؟ اگر در روزگار سختیت خواندی مرا اما به روز شادیت، یك لحظه هم یادم نمیكردی به رویت بنده ی من، هیچ آوردم ؟ كه می ترساندت از من ؟ رها كن آن خدای دور آن نامهربان معبود آن مخلوق خود را این منم پرور دگار مهربانت، خالقت اینك صدایم كن مرا، با قطره اشكی به پیش آور دو دست خالی خود را با زبان بسته ات كاری ندارم لیك غوغای دل بشكسته ات را من شنیدم غریب این زمین خاكیم آیا عزیزم، حاجتی داری ؟ تو ای از من كنون برگشته ای، اما كلام آشتی را تو نمیدانی ؟ ببینم، چشم های خیست آیا گفته ای دارند ؟ بخوان من را بگردان قبله ات را سوی من اینك وضویی كن خجالت میكشی از من بگو، جز من، كس دیگر نمی فهمد به نجوایی صدایم كن بدان آغوش من باز است برای درك آغوشم شروع كن یک قدم با تو، تمام گام های مانده اش با من . . .
مردم هرگز خوشبختی خود را نمیشناسند
اما خوشبختی دیگران همیشه در جلو دیدگان آنهاست
به همين سادگی
مثل سکوتی ميان دو حرف نگفته رنگ صورتی به زردی گونه هايت می آيد اين چشم ها دو لبخند کم دارند يادمان رفته اينجا آخر دنيا نيست زمان در دست های ما متوقف نخواهد شد ما همديگر را گم خواهيم کرد مانند تمام مدادهايی که زير ميز مدرسه می افتادند و هيچ وقت پيدا نمی شدند انگار اين ريختن تمامی ندارد چراغ سبز شده است ما رنگ قرمز را زياد تر از حد معمول نفس کشيده ايم به روزهای رفته شبيهی چيزی جز چند خط ندارم تا بشناسمت و از تمام آن همه حرف فقط همان دو حرف نگفته يادم مانده و سکوتی که بين آن ها نشسته بود رنگ ها به دنيا آمدند تا چشم هايمان چيزی کم نداشته باشند يا رنگ ها به دنيا آوردندمان تا چشم هايشان چيزی کم نداشته باشد؟ چه پيچشی را در کلاف واژه هايمان ريسيديم که تا باد می آيد فرو می ريزد در دورترين اقيانوس ها چراغ، زرد را آرام آرام می بلعد مثل قرمز گونه ها صدای نرم پوستش را می شناسی؟ مثل رنگ سرانگشت های تو است من هنوز روی ايوان با نرده های چوبی نشسته ام و نمی دانم چرا آدم در خواب هايش متوقف می شود و نمی دانم چرا هميشه از چيزهايی گفتيم که مهم نبود و نمی دانم چرا نيستی ساده تر از آن چه بخواهی فکرش را کنی آدم دلش تنگ می شود و انگار ساده تر از آن چه بخواهی باور کنی اتفاق می افتد تابستان نزديک است درخت ها باز دارند فصل ها را درک می کنند. ![]() ![]() گل نیلوفر در مرداب می روید تا همه بدانند در سختیها باید زیباترینها را بیافرینند...
سلام آدم زمینی مرسی خیلی لطف کردی پیامت نیومده
پس منتظرم یه عالمه تشکر ![]() پيوندها
|
|||||||||||||||||
![]() |